يادنامهاي از شهيد عزيز محمّدجعفر حاجيستارزاده
نام پدر: خيرالله محل و تاريخ تولد: استهبان 1343
سن: 22 سال تحصيلات: پنجم ابتدايي
شغل: سرباز ارگان اعزام كننده:ژاندارمري
وضعيت تاهل: مجرّد تاريخ شهادت: 26/1/65
محل شهادت: زبيدات محل دفن: جاويدالاثر
جاويد است نام پرافتخارش؛ او كه با قامتي به بلنداي آفتاب رو به سوي قبله نياز كرد و در كوچههاي سبز نيايش گم شد…
«محمّدجعفر» در لحظهاي سرشار از عاطفه، چون غنچهاي لطيف در بوستان زندگي شكفت و بسان نيلوفري عاشق قد كشيد، از زمان تولد چنان نورانيّت سيما داشت كه گويي مهتاب بر رخسارش سايه افكنده است. محمّدجعفر در هفت سالگي پا به مدرسه نهاد و در كنار ديگر شاگردان، دوران پر نشاط دبستان را پشت سر نهاد؛ سپس مدرسه را رها كرد و براي كسب روزي حلال به شغل آزاد روي آورد. او براي آن كه دست نياز سوي ديگران دراز نكند و در زندگي سربلند و آبرومند باشد، مدتي در كورههاي آجرپزي و سپس در قنّادي به كار مشغول شد.
گرچه از مال دنيا چيزي نداشت اما بارها به طور پنهاني به ديگران كمك كرده بود. بسيار سادهپوش بود و متعصّب و غيرتمند و بر آنچه كه تاكيد فراوان داشت، حجاب بود. وي به دخترهاي كوچك كه چادر بر سر داشتند جايزه ميداد و ميگفت: «من كسي را دوست دارم كه با چادر به خيابان ميرود.» سالياني دراز، عشق حسين(ع) را به همراه داشت و از اشعاري كه در لابهلاي دفترش در وصف حسين(ع) نوشته، ميتوان به درد نهفتهاش پي برد. به مسجد و خواندن نماز و دعا علاقهي زيادي داشت. از زماني كه بسيج مستضعفين تشكيل شد، او با دوستانش بيشتر اوقات، در آن پايگاه به سر ميبردند.
آن روز كه محمّدجعفر خود را براي خدمت سربازي آماده ميكرد؛ شعلههاي جنگ تحميلي كشور را فرا گرفته بود او براي بيرون راندن دشمن و دفاع از مرزهاي وطن، پس از گذراندن آموزشهاي لازم دفاعي، به منطقهي «موسيان» رفت و با دلي كه سرشار از يقين بود و با گامهاي استواري كه نشان از صلابت ميداد، قدم به سرزميني گذاشت؛ كه تجلّي دوست در هزاران آيينه پيدا بود و جلوهگري آفتاب نمايان.
خواهرش ميگويد: «او براي آخرين بار كه به مرخصي آمده بود، چنان سر به ديوار نهاد كه گويي خسته دل زمان است. هنگام خداحافظي صورت مادرم را بوسيد و گفت: مادر، غصه نخور من زود برميگردم، سپس نگاهي كرد و گفت: شما كاري نداريد كه برايتان انجام دهم.»
آن گاه بسان پرندهاي از قفس رها شده، از شهر گذشت و از دنيا و آرزوهاي آن نيز هم. دل به شقايق سپرد و كبوترانه بال گشود؛ او كه دلش سالها قبل براي ديدن معشوقي زيبارو به پرواز درآمده بود، در منطقهي عملياتي «زبيدات» به دست نوازشگر عشق ربوده شد و در آسمان نگاه محبوب براي هميشه ناپيدا گشت.