يادنامهاي از شهيد عزيز محمّدتقي مفتاح
نام پدر: علي محمّد محل و تاريخ تولد: استهبان 1348
سن: 17 سال تحصيلات: اول دبيرستان
شغل: محصّل وضعيت تأهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج تاريخ اولين اعزام: 24/4/64
دفعات اعزام: سه بار حضور در جبهه: 350 روز
تاريخ شهادت: 29/10/65 محل دفن: استهبان
وقتي غروب خونين را به نظاره مينشينيم، او را در دشت لالهها شاد و خندان ميبينيم. كسي كه شوق رهايي قرارش را ربود و اكنون در بيكران آسمانها آرامش يافته است. صداي قدمهاي كودكي كه در شش سالگي جانمازش را در بغل ميگرفت و روانهي مسجد ميشد در كوچه طنين انداز است، اين صداي پاي «محمّدتقي» است. همان كسي كه با تمام وجود، يتيمي را لمس كرد، آن زماني كه مادر براي هميشه چشمانش را بست. اما به لطف خدا روحيهاي سرشار از عشق و ايمان داشت و هميشه شاداب و خندهرو بود. تمام زندگي او يك خاطره بود؛ خاطرهاي شيرين كه در ذهن همهي اطرافيان همچنان باقي است.
پدر خوب به ياد دارد روزي كه 35 لاله پرپر در گلزار شهدا به خاك سپرده ميشدند و «محمّدتقي» كه براي تشييع، آنها را همراهي ميكرد، چون شمع آب ميشد و چون باران بهار ميگريست و ميگفت: «من هم مي خواهم به جبهه بروم.»
سرانجام اين بزرگمرد دريادل، كه ديگر طاقت ديدن اين همه پيكرهاي به خون خفته را نداشت، آنچنان اشكهايش جاري بود كه قلب پدر نيز شكست و رضايتنامه را امضا كرد.
در حالي كه 16 سال بيشتر نداشت راهي جبهه شد. در جبهه همه چيز براي او زيبا و دوست داشتني بود؛ حتي سنگرها و چادرهاي برافراشته كه طنين دلنواز ياحسين(ع) آن، تا دور دستها ميرفت. «محمّدتقي» جواني چابك و زرنگ بود كه در پذيرش مأموريتهاي سخت، عليرغم جثهي كوچكش هميشه آماده بود و پيشقدم.
در «عمليات كربلاي 5» با دستهاي پرتوانش آرپي جي را ميگرفت و با رمز اللّه اكبر آن را به سمت دشمن هدف ميگرفت. چه تانكهايي كه با اين رمز منفجر كرد و اشك شوق از چشمانش جاري شد و بالاخره در همين عمليات انتظار سرآمد و با اصابت گلوله بر پيكرش، دعوتنامهي عشق را با خون خود امضا كرد و به سرمنزل مقصود رسيد.