يادنامهاي از شهيد عزيز علياصغر مباشري
نام پدر: نصراله محل و تاريخ تولد: استهبان 1339
سن: 22 سال تحصيلات: پنجم ابتدايي
وضعيت تأهل: مجرّد ارگان اعزام كننده: بسيج
شغل: آزاد تاريخ اولين اعزام: 2/12/60
دفعات اعزام: سه بار حضور در جبهه: 111 روز
تاريخ شهادت: 23/4/61 محل وتاريخ دفن: استهبان 8/3/75
مانند چشمهساران از دل خاك جوشيد، دريا دلي كه خود از نسل پاك دريا بود …
چون چشم به دنيا گشود، به مباركي نام فرزند شش ماههي حسين(ع) او را «علياصغر» ناميدند. از همان دوران كودكي تمام افكار خود را صرف كارهاي ديني و مذهبي نمود. دلش زنده بود به عشق، سالار كربلا(ع) و در ماه محرّم با ديگر بچههاي محل، مراسم عزاداري و زنجير زني به پا ميكردند. فردي بيآلايش بود و نجيب و اصيل. از مال دنيا دستش تهي بود و هيچ نداشت، مثل روزي كه آمده بود، اما سرمايهاي بس گرانبها در دل داشت. دنيا را زندان ميناميد و ميگفت: «براي آزادي از اين دنيا بايد تلاش كرد.» رفتاري صميمي و مهربان با دوستان و آشنايان داشت بخصوص با كودكان و فقرا. او كه در اكثر شبها به دور از نگاه شهر، همراه با برادرش (شهيد ابوالفضل مباشري) پسكوچهها را پيمود، درِ خانهي نيازمندان را كوبيد و به آنها كمكها نمود. «علياصغر» خود قناعتپيشه بود و از اسراف و زيادهروي بيزار.
در زمان انقلاب در راهپيمايي و تظاهرات و در اغلب جلسات و مراسم مذهبي شركت ميكرد و مدتي هم جهت تبليغ پيامامام خميني(ره) راهي شهر داراب شد، كه چون مأموران رژيم او را تعقيب كردند، مجبور به بازگشت شد. وي جواني بود بيباك و نترس، در بسيج به نگهباني ميپرداخت و از جان و مال مردم محافظت مينمود.
با شروع جنگ تحميلي، آن گاه كه دولت عراق اولين نگاه خشمآلود و پر از كينهي خود را متوجه ايران ساخت، چشم هميشه بيدار بسيجياني، چون «علياصغر» بود كه آن را درك كرد و سينه چاك به سمت خطر پيش رفت. چنان شوق جبهه داشت كه خود بارها گفته بود: «تا آخر جنگ در اينجا خواهم ماند يا شهيد ميشوم و امام حسين(ع) را ديدار ميكنم يا پيروز شده و كربلا را زيارت مينمايم.»
او كه مشتاقانه منتظر ديدار حسين(ع) بود در «عمليات رمضان» دلاورانه پا به ميدان نهاد. دفاع نمود و از پا نيفتاد تا اينكه مولايش را يافت و دست در دست عشق نهاد و روح بلندش تا آسمان رفت. جسم صد چاكش چهارده سال در ديار غربت باقي ماند.