يادنامهاي از شهيد عزيز جواد كاظمزاده
نام پدر: محمّد محل و تاريخ تولد: استهبان 1340
سن: 25 سال تحصيلات: سوم راهنمايي
شغل: پاسدار وضعيت تأهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: سپاه حضور در جبهه: 1380 روز
مسؤوليت:فرماندهيگروهان مجروحيت: ازناحيه بازو وشيميايي
تاريخ شهادت: 4/10/65 محل دفن: جاويدالاثر
سرگشتهي خال رخ يار بود؛ آن عاشق بينشان كه ساغر جان را هديه به معشوق داد.
در يك روز بهاري، زيبا غنچهي وجود «جواد» شكوفا گشت و روح پاكش در خانوادهاي متديّن و معتقد پرورش يافت و از همان كودكي حياتش به حيات اسلام پيوند خورد. فردي بشّاش و چابك بود و بسيار با غيرت؛ به طوري كه اخلاق نيكويش زبانزد مردم محل شده بود.
تحصيلات را تا پايان مقطع راهنمايي ادامه داد و پس از آن با شروع حركت مردم عليه حكومت رژيم پهلوي براي به ثمر رسيدن انقلاب تلاش و فداكاريهاي زيادي نمود. سپس در تشكيل بسيج، جزء نخستين افرادي بود كه در پايهريزي اين نهاد مقدس، تلاشهاي فراوان كرد. وي براي ايجاد امنيت با ديگر دوستانش تا پاسي از شب به گشت و نگهباني در سطح شهر ميپرداخت. علاقهي وافر او به اسلام، انقلاب و امام باعث شد تا به خيل پاسداران انقلاب اسلامي بپيوندد و مسؤوليت تداركات بسيج را عهدهدار شود.
وجود پرتلاطم آبشار عشقش كه همواره خواستار بلندي مكان بود، تا بتواند كوير تشنهي خويش را سيراب كند، او را به سوي جبههها سوق داد. چنان به آنجا دل بست كه ديگر دلش هواي شهر و ديار نميكرد؛ انگار به دنيا آمده بود كه با جبهه زندگي كند. در عمليات پيروزمند «فتح المبين» شركت نمود و طعم شيرين جهاد در راه خدا را چشيد. خدمات ارزنده و به ياد ماندني بسياري در قسمت موتوري لشكر المهدي(عج) از خود به يادگار گذاشت. در عملياتهاي والفجر مقدّماتي، والفجر 2 حضور يافت. در عمليات بدر و والفجر 8 همدوش با ديگر رزمندگان حماسهها آفريد. بارها پيكرش از تير و تركش خصم بسان دشت لاله گشت، ولي او كه دردي بالاتر از زخم، در سينه داشت هرگز لب به شكايت نگشود.
با خندهرويي و شوخيهاي به جاي خود، همواره باعث تقويت روحيهي همرزمان ميشد و اين دليلي بر آن كه رزمندگان زيادي مشتاق دوستي با او باشند و او را «بابا جواد» صدا بزنند. دلي مالامال غم از فراق دوستان شهيدش داشت و براي پيوستن به آنها شب و روز را شماره ميكرد و با التماس و التجا، اين تقاضا را از خدا مينمود.
همرزم آن هميشه جاويد ميگويد1: «در شب عمليات، حالتي در چهرهي جواد بود كه هرگز از يادم نميرود. هنگامي كه براي عمليات آماده ميشديم، در گوشهاي نشسته بود و با خداي خويش راز و نياز ميكرد و دايم ميگفت: خدايا بچه ها [همسنگران] همه رفتند و ما ماندهايم. همهي آنها يكي يكي پرپر ميشوند و پرواز ميكنند! خدايا ما چه كار كنيم؟» و خود در «عمليات كربلاي 4» در حالي كه فرماندهي يك گروهان از غواصان را بر دوش داشت، صبرش به آخر رسيد و خواستار جام مي از دست دلبر گرديد و در آن حال چنان در ژرفاي اروند پيش رفت كه روحش به عالم معنا پر گشود و مرواريد وجودش براي هميشه در صدف گمنامي پنهان گرديد.1
- جواد خوشقدم
- 1. شرح مفصل اين زندگينامه در كتاب «اين شرح بينهايت» آمده است