يادنامهاي از شهيد عزيز محمود فيروزي
نام پدر: محمّد محل و تاريخ تولد: شيراز 1348
سن: 19 سال تحصيلات: سوم دبيرستان
شغل: محصّل وضعيت تاهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج تاريخ شهادت: 4/3/67
محل شهادت: شلمچه محل دفن: استهبان
در يك صبح دلانگيز بهار، گل وجود «محمود» بوستان خانه را شكوفه باران كرد. عطر حضورش اقاقيها و بنفشهها را به عشوهگري واداشت. لحظههاي سبز زندگي او به سرعت سپري شد و او كه تا هفت سالگي در «شيراز» به سر برده بود، با خانواده به «استهبان» آمد و راهي دبستان شد. جواني پاك و آيينهصفت بود كه تواضع و فروتني به او ياد داده بود كه در كارهاي منزل، ياريگر مادر باشد و مناعت طبعش اجازه ندهد كه دست نياز به سوي ديگران دراز كند. تمام كارهايش رنگ خدا داشت و زمزمهي او در دعا و خواندن زيارت عاشورا شنيدني بود.
محمود در تمام صحنههاي انقلاب حاضر بود يك روز هنگام فرار از دست مأمورين رژيم، پاي راستش شكست و 45 روز در بيمارستان بستري شد. او كه حلاوت جهاد و مبارزه را در روزهاي نفسگير انقلاب تجربه كرده بود در هنگامهي جنگ تحميلي قدم به سرزميني نهاد كه روياهاي عاشقانه را به حقيقتي شيرين پيوند ميداد. در جبهه با دو قلم ميجنگيد؛ با قلم اسلحه، كه خون را تفسير ميكرد و ديگري قلمي كه براي ادامهي تحصيل مينوشت تا از شاگردان كلاس جا نماند. او چندين بار به جبهه اعزام شد و در يكي از عملياتها نيز مجروح شد.
در آخرين بار كه به مرخصي ميآيد، در خواب ميبيند كه امام حسين(ع) و دو نفر ديگر از شهيدان به او ميگويند: «هرچه زودتر به جبهه بيا كه پرونده كم كم بسته ميشود.» وي كه دير زماني مست روي حسين(ع) بود، جريان خواب را به مادرش ميگويد و همان روز بار سفر ميبندد. بيتابي عجيبي وجودش را گرفته و اشك در چشمانش حلقه زده بود. پا به پاي مادر ميگشت و با هر چيز كوچكي ميخواست او را راضي نگه دارد، ساعت و شانهي خود را به مادر داد و گفت لازم ندارم. هنگام وداع رسيد، خود ميدانست كه آخرين ديدار است. چندين بار رفت و برگشت و نگاهي عميق به چشمان اشكآلود مادر انداخت، دل از دنيا كند و راهي شد…
هفده روز از رفتنش به شلمچه ميگذرد. كه شب هنگام مادر در خواب ميبيند محمود با لباسي سفيد به خانه آمده و يك طرف صورتش كبود است؛ از خواب بيدار ميشود، بيقرار و پريشان است. دل، خبر از شهادت جگر گوشهاش ميدهد، اما اطرافيان او را به آرامش و اميد دعوت مينمايند…
بالاخره آن لحظهي غمگين از راه ميرسد، مادر كنار جسد محمود ضجّه ميزند، همان گونه كه در خواب ديده بود، يك طرف صورتش كبود شده و خندهاي بس زيبا و دلنشين بر لبش نقش بسته، نگاه ملكوتياش به مادر بود و با نگاهش او را به صبر دعوت ميكرد.
مادر كه آرزوي دامادي او را داشته، دوست دارد كه دستهاي جوانش را به حناي وصل خضاب كند و يادي از قاسمبنحسن(ع) نمايد، از مسؤولين اجازه ميگيرد و در دست عزيزش حنا ميگذارد و در هلهلهي اشك و آه، بر او حجله ميبندد و او را به دستهاي مهرباني ميسپارد كه محمود را در بهار 1347 به دامان پاك مادر نهاده بود.