يادنامهاي از شهيد عزيز محمّدرضا صبوري
نام پدر: سليمان محل و تاريخ تولد: استهبان 1348
سن: 18 سال تحصيلات: سوم دبيرستان
شغل: محصّل وضعيت تاهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج تاريخ اولين اعزام: 8/9/65
دفعات اعزام: دو بار حضور در جبهه: 109 روز
تاريخومحل شهادت: شلمچه 5/10/66 محل دفن: استهبان
خورشيد وجود «محمّدرضا» در گرماگرم يك روز تابستان طلوع كرد و با نگاه آفتابي خود به قلبهاي منتظر تابيد و شادي و نشاط را به خانه هديه داد. محمّدرضا تنها پسر خانواده بود و عزيز و دردانهي مادر و تكيهگاهي براي فرداي پدر. او در محيطي سرشار از مهر و عطوفت و ايمان به خدا رشد كرد و در هفت سالگي، پا به مكتب درس گذاشت. دانشآموزي كوشا و باهوش بود و در اولين روزهاي مدرسه نشاط و صفاي باطنش نظر همكلاسيها و معلّمين را به خود جلب كرد. از ظلم و ستم بيزار بود و قلب سرشار از محبّتش با كوچكترين ظلم و تعدّي ميشكست.
از ذوق ادبي خوبي برخوردار بود و همين طبع لطيف باعث شده بود كه در روزهاي جنگ، حال و هواي جبهه را با قلمي شيوا و جذّاب به رشتهي تحرير درآورد. در روزهايي كه شوق جبهه در چهرهي پاك و مقدس بسيجيان جلوهگر بود شور رفتن محمّدرضا را بيتاب كرد و عشق حسين(ع) او را به سمت شلمچه فرا خواند. مدّت زماني بود كه ناراحتي كليه او را رنج ميداد و هربار كه اراده ميكرد به جبهه برود به علّت اين بيماري، خانواده ممانعت ميكردند؛ تا اينكه در آذر سال 65 كه مصادف با هفته بسيج بود، كاسه صبرش لبريز شد و مُصرانه خواهش كرد كه اجازه دهند به جبهه رود و خطاب به مادر گفت: «هواي جبهه، بهترين دارو براي من است.» اينگونه ثابت كرد كه ديگر دل از آن خود ندارد و بايد برود. آنگاه به بسيج رفت و به جمع سرداران معركههاي آتش و خون پيوست. در آخرين وداعش رو به پدر و مادر كرد و گفت: «عزيزانم بدانيد كه هيچگاه دينم را با دنيايم عوض نميكنم و خود به وضوح ميبينم كه به كجا ميروم.» سپس شهر را با كوچههاي خاكي و تمام روياهاي شيرين كودكي ترك كرد و سرمست و مغرور، راهي كربلاي ايران شد. از همان لحظهي ورود به جبهه در جستجوي گردان خطشكن بود تا بالاخره در گردان «كميل» كولهبارش را به زمين گذاشت.
محمّدرضا تير بارچي بود ولي اين مقدار تلاش، روح آسماني او را ارضا نميكرد به همين دليل آرپيجي بر دوش گرفت و در همان ساعات اوّل يكي از تانكهاي دشمن را نشانه رفت… مدتّي نگذشت كه از سنگر ديدباني اطلاع دادند كه يكي از رزمندگان در سنگر كمين بيهوش شده است و به دليل ديد دشمن امكان كمك نيروهاي امدادگر نيست، فرصت را غنيمت شمرد و به راه افتاد، گفت: «ميروم شايد به او نرسم، ولي ميروم.» او رفت و طول كانال را طي كرد، رزمندهي بيمار را بر دوش گرفت و قبل از رسيدن به انتها تيري بر شقيقه و گردنش خورد و در همان لحظه فرياد يا حسينش(ع) در فضاي كانال طنينانداز شد و بال در بال ملايك نهاد و در آغوش مهربان خدا جاي گرفت.