يادنامهاي از شهيد عزيز خليل سامان
نام پدر: احمد محل و تاريخ تولد: استهبان 1345
سن: 21 سال تحصيلات:ديپلم
شغل: دانشجو وضعيت تاهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج تاريخ اولين اعزام: 15/6/66
حضور در جبهه: 52 روز تاريخ شهادت: 20/7/66
محل شهادت: شلمچه محل دفن: استهبان
از داغ عاشقان يك آسمان ابر در سينه داريم و از اين فراق جانكاه چشم ما هميشه به خون نشسته و هميشه باراني است …
«خليل» در كنار صداقت و پاكي، در خانوادهاي مذهبي در شهر تهران چشم به آبي آسمان گشود؛ چون صداي گريهاش لبها را به خنده دعوت كرد، او را به آغوش گرم مادر سپردند و مادرش از شيرهي جان كه آميخته با وضو و پاكي بود، او را ساكت و سيراب كرد. روح ملكوتي او از همان كودكي در زلال اذان و نماز تطهير يافت و با شور و حالي كودكانه، به تقليد از پدر وضو ساخت و راهي مدرسه شد. روزهاي زيادي چشم به استاد دوخت و از لحظه لحظهي تحصيل آموخت آنچه كه او را به سر منزل مقصود ميرساند. او عشق و علاقهي فراواني به فراگيري علم داشت و نتيجهي زحمات خود را هنگامي كه در دانشگاه قبول شد، دريافت كرد.
خليل در طول زندگي بسيار ساده زيست و هيچگاه محرومين جامعه را از ياد نبرد و در خفا به نيازمندان مخصوصاً دوستان و آشنايان كمك شاياني ميكرد. آنچه كه خليل را بسيار ناراحت ميكرد، زيادهروي و اسراف بود و هميشه به ديگران تذكر ميداد كه «به حداقل اكتفا كنند»، چنانچه متوجه اشتباه ديگران ميشد با بياني نرم و متين آنها را راهنمايي ميكرد و آن گونه رفتار مينمود كه شخصيت فرد خدشهدار نشود. جواني با شرم و حيا بود و از تظاهر و خودنمايي بيزار. در انتخاب لباس بسيار دقّت ميكرد و لباسهاي ساده با رنگي روشن به تن ميكرد. او بسيار متين و متواضع بود و مهربان و صميمي. آيندهاي روشن و تابناك در درياي چشمانش موج ميزد و گلخندهاي كه هميشه بر لب داشت، زيبايي و جذابيّت او را دو چندان كرده بود. مادرش ميگويد: «خليل هرگاه كه نماز شب ميخواند چنان دست التماس به درگاه خداوند بلند ميكرد كه من و پدرش ميگفتيم: نميدانيم چه آرزويي دارد كه اين طور گريه ميكند و هرگاه از او ميخواستيم كه دختري را براي ازدواج انتخاب كند ميگفت: «زيباتر از حوريهي بهشتي كسي سراغ ندارم.»
در روزهايي كه ايران اسلامي در هالهاي از آتش و باروت فرو رفته بود و دولت بعث عراق جنگي نابرابر را بر ايران تحميل كرد، خليل در دانشگاه اهواز، مشغول به تحصيل بود اما وي دفاع از حريم اسلام و مملكت را بر خود واجب دانست و با ياران عشق همسفر شد و راهي كربلاي «شلمچه» گشت. پس از فدا كاريهاي بسيار و تلاشهاي بيوقفه، دشمنان اسلام را به خاك سياه مذلّت نشاند تا بالاخره تير رها شده از سوي خصم به محل سجدهگاه عشق نشست و بر پيشانياش كه بارها در برابر يگانه محبوب به خاك افتاده بود بوسه زد و او را به آرزويش رساند.