يادنامهاي از شهيد عزيز حميدرضا خرسند
نام پدر: علي محمّد محل و تاريخ تولد: استهبان 1346
سن: 20 سال تحصيلات: سوم راهنمايي
شغل: محصّل وضعيت تأهل: مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج تاريخ اولين اعزام: 25/12/65
دفعات اعزام: دو بار حضور در جبهه: 59 روز
تاريخ شهادت: 19/1/66 محل دفن: استهبان 9/12/72
ماندن بر شانههايش سنگين بود؛ او رفت و تصوير رفتنش براي هميشه در قاب لحظهها باقي ماند.
«حميدرضا» كودكي بيش نبود كه به شدّت پايش سوخت، براي شفا، او را به پابوس امام رضا(ع) بردند و از همان مكان مقدّس بود كه اولين پرتو عشق اهل بيت (عليهمالسلام) به دلش تابيد و او را بيتاب از محبّت آن خورشيدهاي تابان كرد. حميد قرآن را زيبا قرائت ميكرد و در مسابقاتي كه شركت مينمود جزء ممتازين بود. وي فردي متين بود و مسؤوليتپذير. در انجام واجبات هرگز كوتاهي نكرد. مسجد جامع را دوست داشت و نماز را با جماعت بجا ميآورد.
از زماني كه با بسيج آشنا شده بود، ديگر طاقت ماندن در خانه را نداشت. همين كه از مدرسه تعطيل ميشد، كيفش را ميگذاشت و كتاب درسياش را برميداشت و به بسيج ميرفت. آنقدر به آنجا علاقه داشت كه مي گفت: «من تا آخرين روز عمرم بايد در بسيج بمانم.» اخلاقي خوش داشت و با اطرافيان رفتاري نيك؛ او كه هرگز صدايش را برديگران بلند نكرد و سراسر زندگياش در عشق به خدا گذشت.
آنگاه كه آتش جنگ زبانه ميكشيد، حميد مشتاق و بيقرار رفتن شد، اما سنّش كم بود و مجبور به ماندن. ابتدا سن خود را در تصوير شناسنامه تغيير داد و با همكلاسيهايش از پشت نيمكتهاي مدرسه راهي شلمچه گشت. هنگام رفتن به او گفتند: «نرو، كاري كه از تو ساخته نيست» و او چنين پاسخ گفت: «آيا حتي نميتوانم يك ليوان آب هم به دست رزمندهاي بدهم؟» مادر بسيار بيتابي ميكرد و حميد مرتباً به او ميگفت: «گريه نكن! ناراحت نباش!» مادر كه او را چنين مشتاق رفتن ديد، گفت: «برو، در پناه خدا. چشمت فداي چشم عباس(ع) و دستت فداي، آن دستِ جدا.» نگاهي از سر سپاس به پدر و مادرش انداخت و با آنها وداع گفت.
آسوده و مطمئن، جاده هاي جنوب را طي كرد. در مقابل دشمن ايستاد و دفاع نمود و آنگاه كه تير دشمن قامتش را نشانه رفت، عشق پاكش را به محبوب لايزال هديه كرد و غم فراقش را گوشوارهي گوش لالهها.
شش سال، پيكر «حميدرضا» بر روي خاكهاي غربت آرميد و آن گاه كه به شهر بازگشت مادرش به پاس بازگشت فرزند، عاشقانه در كنار جسم صد چاك او، دو ركعت نماز شكر بجا آورد.